نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

بدون عنوان

راستی عشقم می خوام برای این وبلاگت یه آهنگ بگذارم... اما نمی دونم چی... تو چی دوست داری؟ ای کاش می دونستم! نمی دونم حتی سلیقه ات تو آهنگ گوش دادن مثل مامان می شه یا نه... فکر می کنم. یه چیز خوشگل می زارم، خب؟ خب! اینم بگم که مامان خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت داره.
28 خرداد 1390

آنچه نادیدنی ست...

این دنیا خیلی کوتاهه... عزیزکم یکی از دعاهام این شده که وقتی اومدی توی این دنیا و چشم باز کردی، خدا چشم دلت رو هم باز کنه که حقیقت رو در دنیا بفهمی و ببینی... مامان خیلی خیلی خیلی دوستت داره...
23 خرداد 1390

غصه نخور!

سلام گل قشنگم... ببخشید امروز خیلی اذیتت کردم. دلم گرفته بود و گریه کردم... البته همه اش به تو میگفتم که خوب باشی و آروم. آخه می دونی مامان می تونه! مامان می تونه از پس همه چی بربیاد. تو نباید غصه بخوری. اگه دلش هم بگیره خدا هست، کمکش میکنه. تنها نمی مونه. می دونی گلم! من و تو همیشه خدا رو داریم. واسه همین نباید غصه بخوریم. خدا دستش مرهم قلبه آدمه. خیلی هم دوستمون داره. مطمئنم همین الانش تو رو بیشتر از من دوست داره، مطمئنم. با اینکه من اینهمه عاشقتم. و ممکنه حتی منو دعوا کنه چرا تو رو اذیت میکنم... عزیزکم می آی تو این دنیا و میبینی چه خبرا تو این دنیا هست. ولی توی شلوغی و غوغا و همهمه ی این دنیا هیچ وقت اونی که تو رو به من داده رو فراموش...
23 خرداد 1390

تو دلمی!

سلام قشنگ مامان... می دونی که یکی دو روز دل مامانو به هول و ولا انداختی که نکنه یه چیزیت شده باشه؟؟ پنج شنبه وقتی از اسخر برگشتم مهمون داشتیم و برای غذا درست کردن ایستادم. خسته شدم. خودم فهمیدم. تو رو هم خسته کردم عزیزکم. همون شب بود که چند لکه خون دیدم... ترسیدم... خون در بارداری علامت خوبی نیست... اما فرداش جمعه بود و کاری نمی تونستم بکنم. این بود که فقط می تونستم استراحت کنم و منتظر باشم تا روز شنبه که ببینم دکترت چی میگه. وقتی رفتم پیش دکتر ترکستانی گفت چون تو خیلی کوچولویی و صدای قلبت با گوشی شنیده نمی شه باید بری سونوگرافی تا صدای قلب نی نی رو بشنوی و بفهمیم که سالمه یا نه... با اینکه دو هفته پیش رفته بودم سونوگرافی. خلاصه که اون ش...
23 خرداد 1390

حرف اولم

به نام دوست... به نام خدای مهربون بگذار از اینجا شروع کنم! من دیروز تازه واسه اولین بار حست کردم! شاید دوماهی باشه مهمان درون منی اما... دیروز که صدای قلب کوچیکتو شنیدم و بدنم به عرق سرد نشست و چشمام به اشک گرم... اونوقت بود که برای اولین بار با همه وجودم حس کردم بدنم و وجودم و روحم و قلبم میزبان یک میهمان عزیز و کوچک است... تجربه خیلی قشنگی بود. نمی دونم دختری یا پسر تا بهت بگم ایشالا خودت این حس رو تجربه کنی... مامان اینجا رو واسه تو و برای تو می نویسه. تا وقتی که بتونی بخونیش خیلی طول میکشه عزیز دلم... اما یادگاری می مونه...تا خدا چی بخواد... ایشالا که تا الان خواسته تا آخرش هم بخواد و من تو خیلی خیلی زیاد بتونیم پیش هم باشیم... ...
9 خرداد 1390

دخملمی؟؟!!

راستی مامانی من فکر میکنم تو دخملی! چون میگن دختر روزیش زودتر از خودش می رسه. از همون وقتی که اومدی مهمون خونه دل من شدی، حتی اون وقتی که نمی دونستم وجود داری، روزیمون زیادتر شد! من به باباییت میگفتم خدا این روزی رو واسه ما نمیفرسه، واسه بچه ای می فرسته که احتمالا می خواد بهمون بده... نگو که اومده بودی، یواشکی و بی خبر... راستی عزیزکم اونجایی که هستی خوش میگذره؟؟ کاش ما آدمها توی دل مادرمون هم حافظه ای داشتیم که بعدا خاطراتش رو واسه مادرمون تعریف میکردیم... اونوقت میآمدی برام تعریف میکردی که اون روزی که خندیدم و گریه کردم و باهات حرف زدم و با بابایی درد و دل کردم و دست رو شکمم گذاشتم و برات آواز خوندم و رفتم سفر و رفتم مشهد و پیش دریا ...
9 خرداد 1390
1